خاطره ای دلنشین از شهید احمد علی افضلی ننیز
شب هفتم ماه محرم بود و در مسجد عزاداری برپا بود نزدیکیهای نیمه شب بود شور و هیجانی عجیب بر مجلس حاکم بودیکی از برادران مداحی میکرد و همگی گریه میکردند در تاریکی شب کسی دستم را از پشت گرفت و سرش را به من نزدیک کرد احمد علی بود با او بیرون آمدم بدون اینکه او چیزی بگوید به راه افتاد و من هم پشت سرش، حدسم درست بود از کوچه که بیرون شدیم به طرف گلزار شهدا راه افتاد روی قبر پسر عموی شهیدش دراز کشید و سنگ قبر را در بغل گرفت از خود بیخود شده بود ناله میکرد داد میکشید و خدا را صدا میزد نیم ساعتی بیشتر ماندیم به سختی ساکتش نمودم به طرف رودخانه آنطرف گلزار شهدا رفتیم دست و صورتش را شست و مجددا به طرف گلزار شهدا آمدیم سمت چپ آرامگاه شهید محمد را متر نمود پرسیدم چرا معطلی بیا برویم فردا باید زود بیاییم حسینیه ، بدون توجه به حرف من زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت جای خوبیه دلم میخواد وقتی میمیرم اینجا دفنم کنند . خلاصه روز موعود سر رسید احمد علی پس از دو ماه اقامت در جبهه در منطقه فاو د دعوت معبودش را لبیک گفت و به خیل شهدا پیوستو در همانجا که نشان کرده بود به خاک سپرده شد.
روحش شاد راهش پر رهرو